درواقع زندگي بدون محبت يا از آن هم بدتر همراه با نفرت، از زهر مار هم تلختر ميشود. زندگي محبت ميخواهد؛ جايي كه به عابري كه از كنارمان ميگذرد كمي جاي بيشتري براي عبور داد يا وقتي به ما تنه ميزنند و ميگذرند از فرط عصبانيت يكباره نجوشيم و سرنرويم؛ جايي كه بشود آدمها را بهخاطر خطاي سهوي و حتي عمدي ِ نه چندان بزرگشان بخشيد.
حتي جايي كه بشود موقع دادوستدي به روي طرف مقابل لبخند زد، بهشوق همكاري كه روبهرويت مينشيند، صبحها كمي شكلات بخري تا با چايتان بخوريد يا بيبهانه و يكباره براي كسي كه دوستش داري از كنار خيابان گلداوودي قرمز و صورتي بخري و در قيد تزئينات گلفروشيها نباشي... يا اصلا خودت را توي يك روز باراني مهمان كني به زمزمه كردن آوازي كه دوستش داري و بيخيال گِلآبي شوي كه وقت پيادهروي از زير سنگ فرش بيرون ميزند و شلوار و كفشات را گلي ميكند و به زمين و زمان فحش ندهي.
خشمات را زمين بگذار. خشمات را زمين بگذار و همهچيز را فراموش كن. بهخودت امنيت خاطر بده و باور كن تنها راه تحمل زندگي و بهرهبردن از آن ، دوستداشتن مردم است.
نظر شما